+ ایرنا : ۸۵ درصد بازار تولید و فروش جوجه در اختیار یک مجموعه منتسب به بنیاد شهید قرار دارد
- راننده تاکسیا : اگه بدونیم بازار مافیای ملک شمال دست کدومشونه، پازل تکمیل میشه.
+ ایرنا : ۸۵ درصد بازار تولید و فروش جوجه در اختیار یک مجموعه منتسب به بنیاد شهید قرار دارد
- راننده تاکسیا : اگه بدونیم بازار مافیای ملک شمال دست کدومشونه، پازل تکمیل میشه.
الان نیاز داشتم بش؛
که خودمو رها شده نبینم..
که دو تا نادون ، خر فرضم نکنن..
حسرت دیدن تو در دل من خواهد ماند
در پس خاطره هایت به خدا میپوسم
در خبر است که روزی شیخنا _رفع الله مقامه_ در حالی که طی طریق می کرد و سر مبارک در تلفن همراه فرو برده بود و خبر رویت هلال رمضان را برای جمله مریدان سند تو آل میکرد ، متوجه حضور یکی از مریدان شد که کنجی گزیده و به آسمان خیره همی گشته. پس از روی کرم احوالش بپرسید و مرید به خود همی آمد و پس از تحیت اذن شرح درماندگی خواست.
شیخ اوکی بداد و مرید گفت کتابی رها شده بر زمین یافتم و آگاه گشتم که پایان نامه ایست؛ پس تورق همی نمودم و به صفحه تقدیم رسیدم.
شیخ که دیتای موبایل خویش به منظور صرفه جویی در هزینه آف میکرد ، گفت: خب
مرید در حالی که دهانش خشک شده بود، گفت در آن صفحه نوشته شده بود " تقدیم به قفسه های کتابخانه "
شیخ در حالی که دستی به محاسن میکشید ، ذکر ساچ عه گود آیدیا با خویش تکرار همی کرد و مرید را امر بنمود تا آن دانشجوی نمونه را یافته ، به جمع شبانه شیخ و مریدان دعوت کند تا جملگی ازو کسب فیض نمایند. پس مرید چنین کرد.
موعد فوق الذکر رسید و جمع مریدان با پر و مرکب اضافه مهیای کتابت بودند.
شیخ پس از ذکر آفات تسامح در باب علم و لزوم آسیب شناسی علمی ، مریدان را به آزادگی و الگو برداری از دانشجوی رعنا دعوت همی کرد و تریبون به وی سپرد تا حکمت جمله تقدیمی برای حضار نقل نماید.
دانشجو که ضخامت شیشه عینکش برای مریدان حجتی بر همّ و غیرت علمی اش می نمود ، پس از تست میکروفون عرض کرد " والا اون بنده خدا تو انقلاب کارو دیر تحویل داد ولی گف یه چی تو صفحه تقدیمت می نویسم که ازم راضی باشی.. منم که بعد دفاع پایان نامه رو گم کردم ندیدم.. حالا چی نوشته بود؟ "
شیخ لختی تامل فرمود و سپس صابونی از عبای خویش برون آورد و به جوان دانشجو بداد و فرمود غسل یادت نره
مریدان در حالی که هنوز ملتفت نشده بودند و همچو بز نراقی به یکدیگر می نگریستند ، عاجزانه از شیخ تفسیر ماقال مسئلت نمودند؛ اما شیخ که خشمگین می نمود ، فرمود خفه شید. رحمة الله علیه.
یه ماجرای تلخ ناگزیرم
یه کهکشونم؛ ولی بی ستاره
یه قهوه که هر چی شکر بریزی،
بازم همون تلخی نابو داره..
اگه..
اگه یکی باشه منو بفهمه،
براش غرورمو به هم میزنم..
گریه که سهله؛ زیر چتر شونه ش
تا آخر دنیا قدم میزنم..
این قضاوت احمقانه ای بود که افراد آرام و درونگرا را افرادی بی تفاوت و منفعل در رابطه میدانستم و افراد پر شر و شور و برونگرا را افرادی توانمند و فعال ؛
حال میدانم دو فنجان چای و دیوان کوچک حافظ ، چه عشق بازی هایی را شاهدند..
به که گویم؟
چه بجویم؟
که چه کرده غم تو به ما
تو کجایی؟
چه نوایی؟
که کسی نشنیده تو را..
نیمه شب ها در خیابان
عاشقی در زیر باران
می نوازد مویه مهتاب
یاد یارم در میان و
رنگ آواز بنان و
لغزش آرام من در خواب..
چرا نشستی زانوی غم بغل گرفتی شیخ؟
مهمون داری
میاد همین روزا
قول میدم!
..
تو ندانی
که چه کردی
به من و دل من به خدا
چه غمت از من بی دل
تو کجا من خسته کجا
رهگذار بی نصیبی
بی قراری بی شکیبی
تا سحر گه ناله سر کرده
نیمه شب ها در سیاهی
بی نصیبی بی پناهی
از سر کویَت گذر کرده..
یار بیگانه نوازم
شرح عشق جانگدازم
قصه ای از سوز وسازم
باتو می گویم امشب
تا که چشمم را گشودم
شمع شب های تو بودم
شعله زد بر تار و پودم
آه جانسوزم بر لب..
همه میپرسند :
چیست در زمزمه ی مبهم آب؟
چیست در همهمه ی دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که مرا می برد اینگونه به ژرفای خیال؟
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
من به این جمله نمی اندیشم.
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی،
تک و تنها به تو می اندیشم.
به تو می اندیشم.
تو بدان این را،تو تنها بدان بیا
تو بمان با من، تو تنها بمان.
قصه ی ابر هوا را، تو بخوان.
تو بمان با من، تو تنها بمان.
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی ست،
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش.
+ از فریدون مشیری عزیز _رضوان الله تعالی علیه_